وقتی که غم زیاد می شود
آدمی بیشتر به غصه ها خو می گیرد
یکی یکی پستی ها وبلندی های روزگارت را شمردم
بعد از رفتن پیامبر
بعد از رفتن زهرا
بعد از تنها نشستن با یتیمان فاطمه
بعد از حضور در خانه ای که دربش سوخته
و دیوارهایش دیگر سفید نمی شوند
بعد از همیشه غریبانگی در کوچه های شهر نفاق و کین
بعد از آنچه که دیگر نمی دانم
اما لحظه لحظه درد آورش را این روز ها
در نگاه باران می بینم
کارد به استخوانم رسید
نمی دانم صبر تو از جنس چیست؟
من کم آورده ام
نمی دانم به چه چیز این زندگی بی هیاهو مدام می بازم
و گلایه دارم از خستگی
از ظلم
از حقوقی که باید باشد و نیست
حقوقی که حتی نمی دانم چیست
این جا من زندگی را هم به ستوه آورده ام
حالا دیگر زندگیست که نمی داند من چه از جانش می خواهم
من مانده ام تو چگونه از چاه به ماه رسیدی
و من بی غصه و بی کشیدن ذره ای از سختی های جانکاه تو
خود را این چنین باخته ام
من رفیق بامرام غم ها شدم
تو به جای غصه ها
یار خدا شدی
ساده بگو باران
ساده بگو آنچنان ساده که می باری
من زیر اشک های تو امروز تا خدا پیاده رفتم
در خانه اش باز بود
خجالت کشیدم
بگو باران
نمی خواهم تا ابد پشت این در غریبه بمانم...
.: Weblog Themes By Pichak :.